.
اگرچه این کتاب را درهرمجموعه کتاب کودکان میتوان مشاهده کرد اما زبان استعاری این اثر خوشایندبزرگسالان جهان است و تاکنون به 160زبان و لهجه دنیا برگردانده شده است.
"تمام بزرگسالان زمانی کودک بودند، اما کمتر کسی آن را به خاطر می سپرد"، نویسنده قصه خود را با این جمله و ملاقات گوینده داستان با شاهزاده کوچولو در صحرا آغاز میکند و سفر فراموش نشدنیشاهزادهای که پس از ترک گل سرخ دوست داشتنی خود در ستارهای دیگر به زمین افتادهاست، شروع میشود.
"شاهزاده کوچولو" طرحی از یک پسر بلوند بود که سر میز نهار درسال 1942کشیده شده و "اوژن رینال" ویراستار آمریکایی "سنت اگزوپری" را متقاعد کرد تااین شخصیت را به قصهی کودکان تبدیل سازد. بسیاری از ماجراهای این قصه شبیهزندگیخود نویسنده است که با طرحهای "سنت اگزوپری" و از کودکی وی الهام گرفتهشدهاست.
بی شک داستان " شاهزاده کوچولو" در زمره داستانهای بزرگ فلسفی جای دارد اما به مراتب با ارزشی بالاتر ، چرا که نویسنده با سبکی روان و در فرمی ساده مفاهیم بسیار سخت و دشوار فلسفی و اجتماعی را در قالبی کودکانه جای داده و نتیجه مطلوب خود را نیز به دست آورده است.
بدون تردید خواندن این کتاب ، خواننده را به یاد کتابهایی چون "طاعون" آلبرکامو "مسخ" کافکا و در ادبیات ایران نیز "بوف کور" صادق هدایت می اندازد . با همان نگاه مشکوک و پرسش گر از جهان هستی و انسان و به همان شیوه استفاده از نمادها و سمبل های ملموس.
شاهزاده کوچولو ؛ داستانی است که نویسنده به فلسفه وجودی انسان ؛ خلقت هستی و کلافهای فلسفی سر در گمی که انسانها پیرامون این جهان بینی ها بسته اند می تازد و با کلامی شیوا و ساده همه آنها را زیر سوال های بی جواب خود می برد و آنها را خالی از اشکال نمی بیند.
"اگزوپری" همان شاهزاده است! شاهزاده ای که راوی سوالات ، دلمشغولی ها و اعتراضات فکری و ابهامات جهان بینی " اگزو پری" است.
شاهزاده کوچولو به صورت سمبلیک روایت انسانی است که می خواهد با گل سرخ، که آن نیز نمادی از زندگی اثیری است، وجود داشته باشد و تمام دلمشغولی نویسنده در اثبات این موضوع است که آیا این امکان وجود دارد یا نه؟. راوی گل را درک می کند ولی امکان ارتباط با گل وجود ندارد و تمام تلاش او نیز در این رابطه عقیم و بی اثر می ماند چرا که امکان تشکیل یک زندگی اثیری در این دنیا امکان ندارد. تنها کاری که شاهزاده فقط و فقط می تواند انجام دهد این است که از را دور او را ببو ید و یا به قول خود او نهایت اینکه فقط سیار ه اش بو بگیرد.
شاهزاده خوب می داند گل سرخ با آن چند خار کوچکی که برای حفاظت در برابر بائوبا بهایی که تنه ای ذخیم دارند ودر سیاره اش میرویند ؛ فقط خودش را گول می زندف به معنی دیگر زندگی اثیری و ایده آل "اگزوپری" هیچ قدرتی در برابر زندگی آلوده و دستمالی شده دنیا ندارد. پس شاهزاده تصمیم می گیرد برود چون امیدی به گل سرخش ندارد!از این مرحله به بعد نویسنده با وارد کردن شخصیت هایی به داستان و آشنا کردن آنها با شاهزاده کوچولو به ایده های فلسفی مختلف دینی ؛ اعتقادی و وهم و خیالاتی که انسانها در قالب های متفاوت برای هستی ، خالق و آفرینش؛ آفریده اند خرده می گیرد. به نوعی "اگزوپری" از زبان شاهزاده و در برخورد با کاراکتر های گوناگون که عمدتا نیز نمایندگان تفکرات مختلف این جهان هستند ؛ عملا با طرح سوالاتی کنایه آمیز از آنها ؛ انسانها را مورد خطاب قرار می دهد.
راوی از پیشترها و از زبان گل سرخ میگوید که نمی داند از کجا آمده وآمدنش به چه دلیل بوده است و هر آنچه می گوید فقط برحدس و گمان و خیال است ؟ و از حقیقت و چرایی آنها مطمئن نیست. پادشاه ، خود خواه ، مرد فانوس به دست ، تاجر و همه وهمه و تفکرات خاصشان تجلی قوانین و پوسته های فلسفی است که انسانها در طول تاریخ اجتماعی خود برای فرار از ناآگاهی های خود نسبت به جهان هستی ، خلقت و برهان وجود دور خود کشیده اند. همچنین هر کدام از این شخصیت ها نمادی از انسانهایی واقعی است که در دنیای غیر اثیری و روز مره در حال زندگی هستند.
در اصل ما اینجا با یک آشوب درونی در راوی بر می خوریم او با معرفی هر کدام از این شخصیت ها و شناساندن آنها به ما از طریق دیالوگها وترجمان فکریشان، در حال کلنجار با انواع تفکرات فلسفی و الهی است که برهان وجود هستی و آدمی را به خاطر قبول زندگی روزمره همانگونه که خوشایند و توجیه کننده باشد ارایه می کنند. و راوی از شنیدن این داستان ها و و وهم و خیالی که در آنها وجود دارد چنان شگفت زده می شود که این حرف ها برایش مثل حرف های آدم بزرگ هاست برای بچه ها ! حرف هایی که بچه ها آنها را عجیب و باور نکردنی می دانند. او عاقبت به زمین ؛ به دنیای واقعی آدم ها می آید و اولین چیزی که می بیند صحرایی برهوت است.
نویسنده در اصل زمین را به صحرایی بی خاصیت و خشک و مبهم تشبیه می کند، صحرایی که پر از سنگ های درشت و کوچک است، سنگ هایی بی جان و بی اراده که در برابر داد و فریاد های شاهزاده کوچولو فقط به انعکاس صدای فریاد های او بسنده می کنند و او گمان می کند سنگها آدم هایی هستند بی اراده که فقط به تقلید از کارها مشغولند. در اصل اگزوپری با طعنه ای تند و تلخ آدم ها را به سنگ هایی تشبیه می کند که در برهوت زمین فقط توانایی انعکاس و بازخورد اتفاقات اطرافشان را دارندو نه بیشتر!
در ادمه شاهزاده با اولین کسی که بر می خورد "مار " است . اگزوپری کلیت داستان خود را بر پایه سمبل ها و نمادهای تاریخ جهان قرار داده است. نمادهایی که از بدو شروع اجتماع اولیه انسانی تا به حال حضور داشته و بن مایه های اولیه پندارها و باور های فلسفی و الهی انها بوده است . مار نماد " رابط بین انسان و جهان زیرین" یعنی نماد دنیای انسانی و مادی و جهان الهی و مرده هاست . نمادی که در مصر باستان ، یونان و حتی سلتی ها وجود داشته است به طوریکه در سنگ نوشته ها و تصاویر و متون باستانی همه این تمدن ها به وفور به چشم می آید. مار به او می گوید: زمین جای تو نیست! و این یعنی که شاهزاده کوچولو که نماد انسان اثیری است در زمین جایی ندارد. در ادامه مار باز هم نکته ای دیگر را بازگو می کند: اگر خواستی به پیش سیاره و گلت برگردی خبرم کن؟" اگزو پری" به صورتی کاملا اسطوره ای و ظریف بوسیله مار پیغامی می دهد: هیچ راهی بجز مرگ برای رسیدن به کل سرخ اثیری دست نیافتنی وجود ندارد؟! .
در ادامه شاهزاده به روی زمین می گردد. " اگزوپری" به نوعی با اشاره به این مطلب راه حل شاهزاده را در جستجو، فکر و در پایان انتخاب کردن می داند . شاهزاده با روباه آشنا می شود یعنی او با نماد مکر و سیاست و حیله بر می خورد. اما حتی او نیز وقتی با انسانی اثیری بر می خورد اهلی او می شود و رنگ طلایی موهای شاهزاده تداعی کننده گندمزاری زرین برای ذهن روباه می شود تصویری که در واقع نباید برای روباه گوشت خوار، زیبا و جذاب باشد اما می بینیم که این تجسم برای روباه دارای لذتی بی نهایت است . در واقع آوردن شخصیت روباه به داستان ، توسط" اگزوپری" به دنیای سیاسی و مالیخولیای زده ای پی می بریم که انسانها جهت نیل اهداف ناگزیر خود به آنها تن داده است. اما این خصیصه اجتناب ناپذیر جامعه انسانی نیز، اگر زندگی ایده آل" اگزوپری" وجود داشت، بی وجود می شد. به بیانی دیگر در مدینه فاضله ای که شاهزاده در ذهن خود می پروراند چیزی به نام سیاست ، نیرنگ و دروغ و ریا وجود نخواهد داشت.
شاهزاده در ادامه سیر و سلوک خود به گلهایی می رسد که به ظاهر شبیه همان گل سرخ سیاره خود اوست او در ابتدا از دیدن گل ها خوشحال می شود و این امید در دل او زنده می شود که به گل سرخ محبوبش( زندگی اثیری اش) رسیده است اما با کمی تامل به درکی حقیقی از گل های زمینی میرسد ؛ این گلها فقط شبیه گل سرخ سیاره من هستند، ولی هیچ وقت نمی توانند مثل همان گل باشند! شاهزاده که روایت گر ذهن جستجو گر نویسنده است تیر خلاص و نتیجه نهایی خود را می گوید: مدینه فاضله و زندگی اثیری و ایده آل در زمین وجود ندارد و آنچه هست ماکتی ناقص از زندگی ایده آل انسانها است که با فریب هرچه تمام تر و یا در جهالت هرچه بیشتر به آن دل خوش کرده اند و آن را همان زندگی جاوید و الهی ذهنی خود می دانند . او تمام رنگ های خوش لعابی را که انسان برای اثبات و قبول این زندگی مادی و فاسد شده به چهره دنیا زده است پاک می کند و چهره واقعی و پنهانی را درک می کند که همه از درک و فهم آن عاجزند، چهره ای که به غایت زشت و نا مطلوب است .
شاهزاده درپایان داستان در برخورد با خلبانی گرفتار شده در دل صحراه درواقع با انسان واقعی؛ انسانی که در صحرای زمین سقوط کرد ه است ملاقات می کند . خلبان انسانی است با درکی بالاتر از هم نوعان خود! او شاهزاده را درک می کند و با کشیدن بره ای که به نظر تمادی ذهنی از مرگ است به نقطه اشتراکی با شاهزاده می رسد و عملا با موضوع مبهم، اما مشترک مرگ است که هم شاهزاده و هم خلبان می توانند نقطه ای را برای آغاز و درک وگفتگو آغاز کنند. آغازی که عملا پایان این جهان مادی است و انتهای دنیای غیر اثیری شاهزاده است.
اگزوپری به صورتی غیر مستقیم اما شفاف از تقابل شاهزاده و خلبان و ایجاد کفتگوی ما بین آنها فقط یک را ه را برای درک شاهزاده پیش پای انسانها می گذارد و آن چیزی نیست جز " مرگ" ! .
با مرگ انسان است که آدمی از حقایق ماورای طبیعت و تمام رمز و رازهای آفرینش و هستی آگاه می شود. ادامه گفتگوی شاهزاده و خلبان معرفی دو نگاه ، دو انسان و دو ایدئولوژی است ، انسانی زمینی و انسانی فرا زمینی ؛ انسانی در بند زندگی دنیایی و انسانی جوینده زندگی فراتر. مباحث این دو انسان به درک کمرنگ خلبان از شعور و اندیشه شاهزاده می انجامد و خلبان، شاهزاده و گل سرخش را آرام آرام درک می کند اما شاهزاده نمی تواند گل سرخش را رها کند و در زمین خلبان ماندگار شود. شاهزاده خلبان را تنها می گذارد ولی پیش از رفتن با همراهی او به دنبال چشمه می گردد ." اگزوپری" باز هم با ارایه نشانه ای دیگر به صورتی نمادین تفکرات خود را بیان می کند . چشمه که نمادی از منبع پاک و ذلال حقیقت است مورد جستجوی شاهزاده قرار می گیرد. شاهزاده می خواهد حداقل قبل از ترک دنیای انسانها چشمه حقیقت را به آنها نشان بدهد تا به جای استفاده از قرص رفع تشنگی ، خود را از چشمه حقیقی سیراب کنند و به جای بافتن هزاران تار و پود گنگ و مبهم پیرامون جهان هستی و خلقت و راز آفرینش انسان و به جای ارایه ده ها اصول و فروع در قالب دین و ایدئولوژی برای رستگاری انسانها به این چشمه مراجعه کنند وبه درکی واقعی از حقیقت جهان هستی و حیات جامعه انسانی برسند.
"اگزوپری" در این جا آشکارا جهان بینی خود را که همان یافتن و خواستن جهانی اثیری است نشان می دهد . او با تلخی و کنایه از اینکه انسانها برای سرپوش گذاشتن بر روی نادانی و نا آگاهی های خود در مورد جهان هستی به قوانین متعدد و گاه متناقض فلسفی و دینی مختلفی چنگ انداخته اند دل آزرده می شود و تمام اینها را دستاویزی برای قبول زندگی هبوط شده انسانها بر روی زمین خاکی گرد آلود می داند .
شاهزاده آب حقیقت را می خورد و می فهمد ، پس راهی جز این ندارد که زمین را واگذارد . اما به کجا؟ پیش گل سرخش؟ نه؟ اصلا پیش گل سرخ نمی شود رفت ! گل سرخ از اول هم دست نیافتنی بود. گل اثیری بود وبا شاهزاده امکان همزیستی نداست . حضور این دو در کنار هم نا ممکن بود حضور هریک نفی دیگری بود. پس چه باید می کرد ؟ فقط و فقط به خاطر گل سرخ باید می رفت. به خاطرحفظ ارزش و اعتبار او نباید می ماند . او به سراغ مار می رود او به سراغ مرگ میرود. او می رود تا گل سرخ بماند . او می رود تا شاهد هبوط دیگر انسان تازه ای نباشد . او می رود تا سهمی در گسترش این جهان به هم خورده خالی از گل سرخ نداشته باشد. شاهزاده آرام و بی صدا می میرد کسی نمی فهمد حتی جسد او هم پیدا نمی شود چرا که او انسانی اثیری است که در دنیا وجود نداشته است. او رفت ولی گل سرخ او همیشه در معرض خطر ماند .
امیر عباباف
موضوعات مرتبط: <-CategoryName- ><-CategoryName- >
برچسبها:
سه شنبه 4 تير 1392برچسب:نقد- شاهزاده کوچولو- اگزوپری, 17:3 به قلم: ? ™